Robanic

Robanic
هوالحکیم
***
روبانیک...
ابتکار کودکی...
اشتغال جوانی...
ذکاوت ایرانی...
***
خلاقیت یعنی...
برای چیزهایی که وجود دارند کاربرد بسازید
نه اینکه چیز جدیدی بسازید که کاربرد داشته باشد
***
به بزرگی آرزوهایت نیاندیش ، به بزرگی کسی بیاندیش که می تواند آرزوهایت را برآورده کند...
***
روبانیک...
صلح ماندگار ربات هایی از جنس امداد و نجات
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۲۰ فروردين ۹۴، ۱۷:۵۲ - ▂▃▄▅▆▇█▓▒░ ابوالفضل حافظی ░▒▓█▇▆▅▄▃▂ ..
    زیبا بود

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوانان ایران زمین» ثبت شده است

ماکت توانمندان هلال احمر حامی شهروندان در ایام نوروز
واقع در چادر نمایشگاه پست نوروزی جوانان سال 1394-شهرستان رباط کریم
طراحی از :کانون جوانان خواهران
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۲
صالحه جعفری

ماجرای دیدار دانشجوی مشروب خوار با آیت الله بهجت (ره)


دانشجو بود، دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت،بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…
منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
یه لحظه تو دلم گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"

خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم ایستادم..
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن…
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن"حمید..حمید…حاج آقا باشماست”"
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
 یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…

اللهم_عجل_لولیک_الفرج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۰:۳۲
صالحه جعفری