پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ب.ظ
روز مادر بود...
روز مادر بود...
رفتم کنارش نشستم تا باهاش عکس بندازم
یه مادر کهنسال که سال ها بود خانه سالمندان شده بود
خانه ی تنهایی هاش،با دست منو پس میزد و روشو ازدوربینم برمیگردوند..
نمیگذاشت باهاش عکس بندازم…
میگفت من کاره ای نیستم که بخای باهام عکس بندازی…
میگفت من یه خانه داربودم وکاری نکردم…
برو با خانم های دکتر ومهندس عکستو بنداز..
اشک تو چشمام جمع شد ..
گفتم اخه شما منو یاد مادر بزرگ خدابیامرزم میندازی ودوست دارم باشما عکس داشته باشم..!!
بازم دستمو پس زد و روشو برگردوند..
گفتم مادر من شما مادری؟..بچه داری؟!..
اشک تو چشاش جمع شدو گفت اره سه تا، همشون تحصیل کردن،مهندسن وادواج کردن..
ولی الان چند ساله که منو انداختن اینجا ورفتن خارج..دیگه بهم سر نمیزنن..
نگاش کردم!!..
بابغض توگلوم واشک تو چشام بهش گفتم مادر من چرا میگی کاره ای نیستی..
چرا خونه داری ومادر بودنت رو هیچ میدونی…
بهش گفتم دکتر مهندس تو ومادرای امثال تو هستن که با گذشت وصبوری
از همه دنیا موندن تا دنیاشون که بچه شون باشه به یه جایی برسه
ودکتر _مهندس این مملکت بشه…
یه آه عمیق از ته دلش کشید …!!!!
یکم آروم شد …هدیه ش رو نشونش دادم…
یکم باهاش شوخی کردم وخندوندمش تا که بالاخره راضی شد
صورت مهربونش تو دوربین گوشیم حک بشه..
خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن
که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است...
۹۴/۰۱/۲۰
باسلام .
رویش معرفت ؛ وبلاگی برای آشنایی بهتر با رشته علوم انسانی.
سری به وبلاگ ما بزنید:http://rouyesh790.blog.ir/
درضمن ممنون از وبلاگ خوبتون