Robanic

Robanic
هوالحکیم
***
روبانیک...
ابتکار کودکی...
اشتغال جوانی...
ذکاوت ایرانی...
***
خلاقیت یعنی...
برای چیزهایی که وجود دارند کاربرد بسازید
نه اینکه چیز جدیدی بسازید که کاربرد داشته باشد
***
به بزرگی آرزوهایت نیاندیش ، به بزرگی کسی بیاندیش که می تواند آرزوهایت را برآورده کند...
***
روبانیک...
صلح ماندگار ربات هایی از جنس امداد و نجات
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۲۰ فروردين ۹۴، ۱۷:۵۲ - ▂▃▄▅▆▇█▓▒░ ابوالفضل حافظی ░▒▓█▇▆▅▄▃▂ ..
    زیبا بود

۲۵ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۱۵ ب.ظ

جمعه خونین...Bloody Friday

به نام خدایی که مهربان و رئوف است
جمعه ۵ دی ماه سال ۱۳۸۲ ساعت ۵:۲۶ دقیقه و اکنون جمعه ۵ دی ماه سال ۱۳۹۳ یازده سال غربت.غم.غصه...
چه سپیده دمی بود خورشید ارگ هنوز سر بر نیاورده...
در شفق خون مردمان بم غروب کرد و ما با صدای شیون دخترکان پریشان روی و آشفته موی از خواب پریدیدم...
دیوار ها شکسته بود و سقف ها فرو ریخته بود...
و ما در میان ویرانه ها همه چیز را بر باد رفته دیدیم...

زندگی ، امید ، ارزو و …..

In the name of God who is merciful and gracious
Friday 5 December 1382 at 5: 26 minutes Friday 5 December 1393 and is now eleven years Ghrbt.ghm.ghsh ...
What was the dawn sun over the citadel still not ...
In the twilight of the evening was the blood of the bass and the sound of wailing girl with messy hair disheveled and sleep on Prydydm ...
Was broken walls and ceiling had collapsed ...
And we saw the ruins everything gone ...

Lives, hopes, dreams, etc ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۵
صالحه جعفری
پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۲ ب.ظ

Lord...

Lord ...
You're not out of the dormitory
I am the
No difference to me ...
What users
What to read
How to deliver Avjm
How to Khakm Bkshany ...

I think that Brnjm
Annie is not intended for you ...
I think that the grace keep eye wear
Annie is not for you to look Beggars Nnvazy
If you are not in ...

Go back to where
Sit back wall like a beggar on the way
No one other than you will
What you want ... or not ...
But this is my home opener at the shelter ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۴:۲۲
صالحه جعفری
دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ

نه من آنم که برنجم... نه تو آنی که برانی...

بار الها...
از کوی تو بیرون نشود
پای خیالم
نکند فرق به حالم...
چه برانی
چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی...
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی...
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد...
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی... چه نخواهی...
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۵
صالحه جعفری
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

میشود آقا از آسمان صدایم بکنی؟

میشود آقا از آسمان صدایم بکنی؟

یک بلیط
باز یک حال عجیب
پر شده از رنگ حرم
رنگ یک اذن ورود
رنگ یک گنبد زرد

هر حیاطی یک حوض
پر ز آب کوثر
و وضو بر لب حوض
باز هم اذن ورود

یک قدم تا مقصود
در همین حین میان رویا
ناگهان بغض مرا می گیرد
گویی انگار مشرف شده ام
به خودم می آیم
چند روزی به سفر هست هنوز …

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۶
صالحه جعفری
شنبه, ۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۵۰ ب.ظ

قدرت اعتماد به نفس

قدرت اعتماد به نفس

روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.
ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: «به نظر میاد خیلی ناراحتی.»
بعد از شنیدن حرف‌های مدیر، پیرمرد گفت: «من می‌تونم کمکت کنم.»

نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: «این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع می‌تونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آنجا دور شد.
مدیر شرکت در حال ورشکستگی، یک چک 500000 دلاری در دستش دید که امضاء جان دی. راکفلر داشت، یکی از ثروتمندترین مردان روی زمین.

با خود فکر کرد: «حالا می‌تونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانیه برطرف کنم.»
اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که می‌دانست این چک را دارد، اشتیاق و توان تازه‌ای برای نجات شرکت پیدا کرد. توانست از طلبکاران برای پرداخت‌های عقب‌افتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهی‌ها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.

دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اینکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش!» بعد به مدیر نگاه کرد و گفت: «امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که راکفلر است.»
مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۵۰
صالحه جعفری

تصویرالهام‌بخش از انگیزه زندگی در طبیعت..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
صالحه جعفری
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۶ ب.ظ

خدایا!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۶
صالحه جعفری
جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۶ ب.ظ

هر کس جای زخم های خودش را دارد ...

فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفته اند می دانند
چقدر آزار دهنده است...
هر کسی درد را به شیوه ی خودش حس می کند ،
هر کس جای زخم های خ
ودش را دارد ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۶
صالحه جعفری
سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۷ ب.ظ

خداوند تو را عاشقانه دوست دارد

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد،

چون در هر بهار برایت گل می فرستد،

و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.

به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد،

قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۳۷
صالحه جعفری
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ

شهیدگمنام

شهیدگمنام

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۷
صالحه جعفری