Robanic

Robanic
هوالحکیم
***
روبانیک...
ابتکار کودکی...
اشتغال جوانی...
ذکاوت ایرانی...
***
خلاقیت یعنی...
برای چیزهایی که وجود دارند کاربرد بسازید
نه اینکه چیز جدیدی بسازید که کاربرد داشته باشد
***
به بزرگی آرزوهایت نیاندیش ، به بزرگی کسی بیاندیش که می تواند آرزوهایت را برآورده کند...
***
روبانیک...
صلح ماندگار ربات هایی از جنس امداد و نجات
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • ۲۰ فروردين ۹۴، ۱۷:۵۲ - ▂▃▄▅▆▇█▓▒░ ابوالفضل حافظی ░▒▓█▇▆▅▄▃▂ ..
    زیبا بود

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر..» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ

مادر است دیگر...

مادر است دیگر...
مادر را هیچوقت ندیدم که پرواز کند
زیرا به پاهایش...
من را بسته بود...پدرم را و همه زندگیش را....

شناسنامه رو بیخیال!!!
محل تولد من اغوش گرم و پرمحبت توئه مادر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
صالحه جعفری
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۲۴ ب.ظ

سکوت به احساس مادر...

مادر...
وقتی مریض میشدی و پزشک ازت میپرسید:بیماریت چیه ؟؟؟
همیشه منتظر مادرت میشدی و جواب دادن رو به اون می سپردی؛
چرا که میدونستی مادرت همون احساسی رو داره که تو داری
و حتی از خودت بیشتر دردت رو احساس می کنه !!!
ولی وقتی مادر مریض احوال میشه، باز هم سکوت میکنی..
این بار بغض تو گلوت بخاطر ناراحتی مادر،امان جواب بهت نمیده..
وباز هم منتظر مادرت میشوی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۴
صالحه جعفری
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ب.ظ

روز مادر بود...

روز مادر بود...

رفتم کنارش نشستم تا باهاش عکس بندازم

یه مادر کهنسال که سال ها بود خانه سالمندان شده بود

خانه ی تنهایی هاش،با دست منو پس میزد و روشو ازدوربینم برمیگردوند..

نمیگذاشت باهاش عکس بندازم

میگفت من کاره ای نیستم که بخای باهام عکس بندازی

میگفت من یه خانه داربودم وکاری نکردم

برو با خانم های دکتر ومهندس عکستو بنداز..

اشک تو چشمام جمع شد ..

گفتم اخه شما منو یاد مادر بزرگ خدابیامرزم میندازی ودوست دارم باشما عکس داشته باشم..!!

بازم دستمو پس زد و روشو برگردوند..

گفتم مادر من شما مادری؟..بچه داری؟!..

اشک تو چشاش جمع شدو گفت اره سه تا، همشون تحصیل کردن،مهندسن وادواج کردن..

ولی الان چند ساله که منو انداختن اینجا ورفتن خارج..دیگه بهم سر نمیزنن..

نگاش کردم!!..

بابغض توگلوم واشک تو چشام بهش گفتم مادر من چرا میگی کاره ای نیستی..

چرا خونه داری ومادر بودنت رو هیچ میدونی

بهش گفتم دکتر مهندس تو ومادرای امثال تو هستن که با گذشت وصبوری

از همه دنیا موندن تا دنیاشون که بچه شون باشه به یه جایی برسه

ودکتر _مهندس این مملکت بشه

یه آه عمیق از ته دلش کشید …!!!!

یکم آروم شد …هدیه ش رو نشونش دادم

یکم باهاش شوخی کردم وخندوندمش تا که بالاخره راضی شد

صورت مهربونش تو دوربین گوشیم حک بشه..

خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن

که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۹
صالحه جعفری